اميررضااميررضا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره

عشق ماماني و بابايي

از شیر گرفتن

ملوسکم سلام بعد کلی کلانجار بالاخره با خودم تصمیم گرفتم از شیر بگیرمت. با اینکه به همه میگفتم دیگه به شیر نیاز نداری ولی توی دلم غوغا بود... خلاصه با کمک بابایی دل را یکی کردم و همراه مامان جون و خاله مریم در جمعه تاریخ 3 آبان 92 به امام زاده جعفر رفتیم . برای آخرین بار بهت شیر دادم، تو خواب رفتی و ما به خونه مامان جون اینا برگشتیم. تو بد خواب شدی و شیر می خواستی. منم گفتم اوف شده. آخه قبلا با رژ لب قرمزش کرده بودم . تو کلی گریه کردی. دلم خیلی سوخت، باباجون بغلت کرد و بردت بیرون . چند روز خیلی اذیت کردی ولی خدا را شکر شبا آروم بودی آخه به اصرار بابایی یه چند ماهی بود اتاقت را جدا کرده بودیم، با اینکه من خیلی موافق نبودم ولی الان خوشحالم، آ...
12 آبان 1392

روز جهانی کودک

گلم سلام روز جهانی کودک را به تو قند عسلم و تمام دوستای گلم، کوجولوهای خوردنی و شاگردای عزیزم تبریک میگم اون روز عملا مدریه تعطیل بود و همگی رفتیم بوستان طوبی، دخترای گلم خیلی دلشون می خواست که تو را ببرم ولی من بدقولی کردم  آخه عزیزم تو همراهی نکردی و ترسیدم اونجا اذیت بشی و همه را اذیت کنی... ایشاالله سر فرصت میبرمت تا دخترام را ببینی... عزیزم خیلی دوستت داریم، بووووسسسس ...
16 مهر 1392

عروسی مرجان خانم و آقا مجتبی

امیرخان سلام عروسی مرجان خانم و پسردایی مجتبی مامان در اصفهان برگزار شد. نزدیکای ظهر بود که ما رسیدیم، بعد از کمی استراحت رفتیم سیتی سنتر اصفهان و یه چزخی زدیم. بعدم حاضر شدیم واسه عروسی، عروسی هتل شاه عباسی بود و تا منزل ما راهی نبود ولی به علت ترافیک وحشتناک یه ساعتی توی راه بودیم، عروسی خوب بود ولی خوب ما یزدیا یه کم احساس غریبی می کردیم  فردای اون روزم اصفهان بودیم و رفتیم میدون امام گشتی زدیم و خریدی کردیم. بعدم رفتیم واسه نهار بریونی بخوریم، تو خواب بودی و بهد نهار موقعی که داتشم از مغازه بیرون می اومدیم دستت را به سینی روی آتیش زدی و از خواب پریدی، بمیریم خیلی گریه کردی  خدا را شکر که به خیر گذشت... بعد از اونم به سمت...
8 مهر 1392

بازگشایی مدارس

عزیز دلم سلام امسالم مثل پارسال من باید شما را از ساعت 7:30 صبح تا ساعت 13:30 ظهر تنها بذارم و برم مدرسه. البته امسال خیالم خیلی راحتتر از پارسال این موقع هست، آخه امسال از اول سال پیش مامان فاطمه بودی، دستشون واقعا درد نکنه... تو و پرنیا امسال باهم بیش تر بازی می کنید و کم تر دعوا می کنید. البته بازی هاتون خیلی پر ضرره، دو بار کرم مرطوب کننده مامان را خالی کردید، شیشه میز تلفن مامان را به دستور پرنیا شما شکوندید... خلاصه هر روز یه شیطنت تازه   امسال من تغییر پایه دادم و یه سال اومدم بالاتر، دخترای گل امسالم مثل پارسال خانمن، 10 تاشون جدیدن و 12 تا پارسالیا، خلاصه من هر روز با این گل دخترا برنامه دارم... خیلی دلشون میخواد تو را ببین...
1 مهر 1392

یک سال و نه ماهگی

پسر گلم سلام یه سال و نه ماهگیت را تبریک میگم، امیدوارم سالیان سال روزگار به کامت باشه و سالم و سرحال باشی... عزیزم خیلی دوستت داریم، بووووووووووووووسسسسسسسسسس ...
13 شهريور 1392

سفر شمال و تهران

سلام قند عسل همین طور که در پست قبلی گفتم قرار شد با بابایی بریم تهران و بعد شمال... شنبه راه افتادیم و شب رسیدیم تهران، توی مسیر خدا را شکر خیلی آقا بودی... رفتیم خونه خاله فاطمه و چهار روز اونجا بودیم...  خیلی خوش گذشت، من که هنوزم شرمنده خاله هستم... روز سه شنبه هم با همکارای بابا رفتیم برج میلاد، وای که چه آبروریزی ای کردی، هنوز که یادم می افته خیس عرق میشم، ای شیطون بلا  صبح چهارشنبه به سمت شمال حرکت کردیم، اول رفتیم رشت، شبش هم بندر انزی، صبح فردا ماسوله و عصرشم چمخاله، کنار دریا، شبم لاهیجان خوابیدیم و صبح به سمت یزد حرکت کردیم، بابایی دلش می خواست بیش تر بمونه ولی خوب من باید میرفتم مدرسه و واسه همین برگشتیم، راستش یه ک...
10 شهريور 1392
1